به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکنم نگارا دل عالمی بسوزی چو عذار بر فروزی تو از این چه سود دازی که نمیکنی مدارا همه شب در این امیدم که نسیمِ صبحگاهی به پیامِ آشنایان بنوازد آشنا را چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی دل و جان فدای رویت بنما عذارِ ما را به خدا که جرعه ای ده تو به حافظِ سحرخیز
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخی باشد که باز بینیم دیدار آشنا را ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا یا ایهاالسکارا ای صاحب کرامت شکرانه سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را آن تلخ
درباره این سایت